☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان

۱۰۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: pari301

ژانر: عاشقانه.پلیسی.اکشن

تعداد صفحات: 352

بخشی از داستان:

بعد ناهار تشکر کردیم و رفتیم تو حیاط. سعید بدجور دمغ بود. میدونستم به خاطر حرفای اون پیرزنه، پس
پیگیر نشدم.
حوالی شب بود. همه سر پستایی که تعیین کرده بودم ایستاده بودن و خونه در امنیت کامل بود. با باز شدن حیاط
متوجه شدم که کیومرث با ماشین شخصیاش وارد حیاط شد. آروم؛ ولی محکم به سمت ماشین قدم برداشتم.
راننده که پیاده شد تعجب کردم. یه همچین رانندهای با این هیکل زیادی عجیب بود! به سعید که چند متر
اونورتر بود نگاه کردم. اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد. کیومرث با حالی آشفته پیاده شد. رفتم سمتش که
ایستاد. با صدای رسا و محکم همیشگیم بهش سلام کردم:
-سلام خوش اومدین قربان.
تازه متوجه من شد و سرش رو بالا اورد. انگار خانوادگی چشمهاشون آبیه! موهای سفید رنگ کنار شقیقهاش
نشون میداد که دچار پیری زود رس شده که به خاطر مشکل اعصابه. سری تکون داد و سعی کرد کمی
ناراحتیش رو پنهان کنه. با لبخند کمرنگ و مصنوعی گفت:
– سلام، ممنون. پس تو صالحی؟
-بله.
-خوشحالم که سریع جاگیر شدین. دوساعت دیگه بیا داخل، باید یه سری وظایف رو روشن کنم.
-چشم قربان.
دوباره سرش رو انداخت پایین و از کنارم رد شد. متوجه نگاه سنگین راننده شدم و نگاهش کردم. کمی هول
شد! سمتش رفتم که نگاهش رو کمی دزدید. مچ گیرانه مقابلش ایستادم و کمی به اندامش نگاه کردم. با این
هیکل به بادیگارد شبیه بود تا یه راننده، مخصوصا با اون جای زخم بزرگی که کنار لبش بود.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: maria1377

ژانر: تخیلی

تعداد صفحات: 241

بخشی از داستان:

دیگه نمیخوام ببینمت ! با یه لبخند کج گفتم : – دیگه سر راهم سبز نشو ! – با کمال میل ! تنهای بهم زد و رفت . نفسم رو با حرص بیرون دادم. پسره از خود راضی ! کولم رو از روی زمین چنگ زدم و به سمت کتابخونه رفتم .
کتاب فرانسه به دست، توی اتاق مشترک نشسته بودم و داشتم برای امتحان فردا خودم رو آماده میکردم. سرم توی
کتاب بود که یهو یه تیکه کاغذ افتاد توی کتابم . سر بلند کردم اما کسی رو ندیدم. خودم رو روی مبل عقب کشیدم.
زانوهام رو جمع کردم و کاغذ رو باز کردم . بیا به کتابخونه. یه خ آ پیدا کردم. مارک « . »
پس یه خونآشام پیدا کرده. کمی معتل کردم و به سمت کتابخونه رفتم. مارک رو پشت یه میز پیدا کردم. کنارش روی
یه صندلی نشستم. کتابم رو باز کردم و خودم رو مشغول خوندن نشون دادم. آروم گفتم : – چه خبره؟
آروم جواب داد : – یکیشون رو پیدا کردم ! – کدومه؟
– اون دختر مو طلایی رو کنار قفسهی کتابها میبینی؟
– آره . – باید منتظر بشیم بره بیرون تا بتونیم کارمون رو انجام بدیم . چند دقیقه گذشت. زیر چشمی حواسم بهش بود. وسایلش رو جمع کرد تا بره بیرون . بدون اینکه شک برانگیز باشم
دنبالش رفتم. به سمت یکی از سرویسهای بهداشتی رفت. سرویس بهداشتی توی یه راهرو بود. داخل راهرو پیچید.
آروم پشت سرش رفتم. ویبره سنسور رو روی مچ دستم حس میکردم. تفنگ کوچیک رو از جیبم دراوردم. در رو باز کرد

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: mehrantakk

ژانر: ترسناک

تعداد صفحات: 111

بخشی از داستان:

نفس عمیقی از اعماق سینه ام می کشم و ریه خود را کمی تازه می کنم. من سال ها است که جن گیر
هستم. شاید عده ای باورم نداشته باشند و بگویند اسمش خرافست و من بی خودی خودم را مسخره کرده ام.
شاید اکثر مردم این فکر را پیش خود بکنند اما برایم اهمیت ندارد. زیرا شغل من جن گیری است و به وجود
خارجی جن های خبیث در این دنیا به وسیله اتفاق هایی که با چشمان خود دیده ام باور دارم. من یک جن گیر
هستم و از رو به رویی با هیچ جنی هراسی به دل ندارم . نفسم را در سینه حبس می کنم و چشمانم را ریز می کنم و با دقت به کسی که پشت پنجره اتاق ایستاده است
نگاه می کنم . دخترم است، او تیتا است. با نگاه غریبی و کینه خاصی از پنجره طبقه دوم بهم خیره شده. کمی در وسط خیایان
به قدم هایم سرعت می بخشم. و درحالی که نگاهم در نگاه غریب تیتا قفل شده، خودم را به پنجره می رسانم.
تینا حالتی را به خود گرفته که من را تا حد سکته کردن برد. چشم هایش خاکستری شده و ماده لجز و سبز رنگی
به کل صورتش پخش شده و ارام ارام از گردنش دارد به سمت پایین سر می خورد. دستش یک کتاب قران
است که برعکس به دستش گرفته. چشمانم را روی کتاب قران درشت می کنم. خیلی آشنا به نظر می رسد، آب
دهانم را قورت می دهم و با سرعت به سمت در خانه می دوم و وارد خانه می شوم و با عجله پله های طبقه اول
را طی می کنم. به همان جایی زل زده ام که تینا تا چند لحظه پیش به صورت یک تسخیر شده در امده بود! اما
حالا از او خبری نیست. فقط آن قران برعکس روی زمین افتاده. آرام قدم برمی دارم و به سمتش میروم. خم می
شوم و کتاب قران را در دست می گیرم، خشکم می زند. این کتاب قران را در آن زیر زمین خانه جن زده دیدم
همان خانه ی جن زده که زندگی من را نابود کرده. نکته ای که باعث شد من چشمانم از تعجب درشت بشود.
این است که کتاب قران بر روی سوره ایت الکرسی است، همان سوره ای که وقتی با دختر جن زده رو به رو
شدم خواندم. روی کتاب با دو خط قرمز رنگ که به نظر میاد خون باشد، یک صلیب برعکس کشیده شده بود …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: fereshteh98

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 482

بخشی از داستان:

کمی نگاهم کردو آخر سر گفت:دوستت….آنید!…
جوری بلندگفتم چــــــی که،هرچی آدم بود سراشون برگشت طرفه ما….
سرمو که بلند کردم دیدم ملت زل زدن به ما،تازه نگاهم به سیاوش خورد که دیدم داره با اون
نگاهه مسخرش نگاهم می کنه…
بعد از اینکه جو برگشت به حالته قبل به آرین نگاه کردم،پس بگو چرا رفته بود تو فکر!…
از هنگ که اومدم بیرون…. کلی ذوق کردم:واقعا انتخابت عالیه….کی بهتر از آنید؟منم باش
حرف می زنم سعی می کنم مزه دهنشو بفهمم،من از خدامه که اون آنید خل بشه زن داداشم…
آرین که از جانبه من خیالش راحت شده بود چشمکی زد:مخلصیم…خواهر داشتن واسه همین
موقع ها خوبه دیگه…
در جوابش لبخندی زدم و…..همون موقع شامو اووردن….
مدام فکرم دورو بر آنید می چرخید…
هرچند باهاشم قهر بودم ولی خب….منم کمی تند رفتم…
خوردن شاممون که تموم شد آرین رفت تا پوله غذا رو حساب کنه…..گویا واسه همین بحث
بود که منواوورده بود بیرون…ای آرین موزی!…
چند ثانیه بیشتر از رفتنه آرین نمی گذشت که….یه پسره فوق العاده جلف اومد و پرو پرو
نشست سره میز!….منو میگی کپ کردم یه لحظه…مو به تنم سیخ شد….بسکه بد نگاهم می
کرد..خواستم بلند شم که صدای نخراشیدش تو گوشم پیچید:
کجا خانم خوشگله….بزن قیدشو بیا خودم همه جوره می خوامت!…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

 

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

 

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 2144

بخشی از داستان:

عصددبانیت به سددمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار
میکنید؟
نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجاگمشو
بعد دو باره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشدده که با کیفم به سددرش
میکوبم… مرد که انتظار این کارو از من نداشدت همونجور که مچ دسدت اون
زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟
دستشوباال میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنهبهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدم
تعادلمو از دسددت میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم… درد بدی رو روی
پیشونیم احساس میکنم… دستمو به سمت پیشونیم میبرمکه میبینم زخم شده
و داره ازش خون میاد
با پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شددو ولی گوش نکردی… بهتره
حاال گورتو گم کنی
بعد دو باره مچ زن رو میگیره… زن تقال میکنه و با التماس نگام میکنه… دلم
برای زن میسددوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به
سدر و صدورتش میزنم… مرده چند برابر منه… اما چون انتظار این کارو از من
ندا شت غافلگیرمی شه برای اینکه جلوی من رو بگیره د ست زن رو ول میکنه
که با داد میگم: فرار کن… فرار کن
زن با نگرانی بهم نگاه میکنهکه باز میگم:تو رو خدا فرار کن

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه اشکو

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 481

بخشی از رمان:

پدره آرام سالها پیش از دنیا رفته بود و آرام از هرکدوم ملک خویشاوندی فقط یه
دونه ارث بردار بود…
یه مادر…. فقط یه خواهر به اسم دالرام که اصفهان درس میخوند و االن تو این
مهمونی حضور نداشت….
یه خاله به نام منیر، لیسانس مامایی بود و مجرد….
یه عمه به نام نسرین، 55 ساله بود، کرج زندگی میکرد، شوهرش نظامی بود و
بسیار با انظباط در امور مختلف…
یه پسر عمه به نام پیمان که با وجوده 05 سن ، تمام وقتشو به گیم نتی که پدرش
براش دایر کرده میگذرونه…
یه عمو به نام ایرج که با وجوده سن 35 هنوز ازدواج نکرده..کارخونه دار بزرگ و به
نامی تو تهران …
یه دایی به نام مهدی که با همسرش تنهایی تو کرمانشاه زندگی میکنن و دو تا پسر
دوقلو به نام شهرام و شهروز دارن…
مژده خانوم مادره آرام به سمتمون خیز برداشت و با متانت تمام دستمو فشرد…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: Elnaz Dadkhah

ژانر: فانتزی تخیلی-عاشقانه

تعداد صفحات: 338

بخشی از داستان:

– به هرحال خوشحال می شم اگه کمکی نیاز داشتی بهم بگی یا شاید بتونم یه روز
اطراف شهر رو نشونت بدم. در ضمن بدم هم نمیاد موقع تمرین فوتبال تماشاچی مثل
تو داشته باشم.
چشمکی زد و به صندلی خودش برگشت. پس اسمش لوسی بود. اسمی ملایم که
اصلا به خشم درون چشم هاش و جسارتش نمیومد. نیک نگاهی بهم انداخت و گفت:
– چطوری می خوای این کارو بکنی?
– صبر کن خودت می بینی.
منتظر موندم تا کلاس تموم شد. بچه ها یکی یکی کتاب هاشون رو بر می داشتن و
برای ناهار به سالن می رفتن. اونقدر موندم تا کلاس خلوت شه. آروم و بی عجله
مشغول جمع کردن وسایلش بود. چند قدم بهش نزدیک شدم و پشتش ایستادم.
سرمو از پشت کنار گوشش بردم. عطر موهاش برای لحظه ای حواسم رو پرت کردم.
اروم گفتم:
– هی.
با شنیدن صدام کنار گوشش از جا پرید و به سمتم برگشت. با دیدن من به سرعت
اخم چهره اش رو پوشوند و گت:
– چیه؟
– می خوام باهات صحبت کنم. البته اگه وقت داری.
– چه صحبتی؟
براق بودن و حالت تدافعی داشتن کاملا توی چشم هاش مشخص بود.
– فکر می کنم اولین برخوردی که باهم داشتیم چندان جالب نبوده. ترجیح میدم
تجدید نظر کنم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مَری 72

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 247

بخشی از داستان:

از خونه ما تا خونه دایی یه ساعت راه بود اما من هر روز میرفتم دیدنش و وقتایی که میومد خونمون دنیا مال من میشد
بابابزرگ بود که این راه رو پیش روم گذاشت
راهی که شاید به نظر خیلیا سخت و محدود اما برای من لذت بخش بود و پر ارامش
شب رو به حرفای بابا فکر کردم , به ناله های مامان که بخاطر سر دردش بود فکر کردم …
یه لحظه یاد فوت مادربزرگم افتادم , یاد اینکه بابابزرگ چطور صبر کرد …
+ اگه ادعا میکنی الگوت پدربزرگت بوده , پس صبر کن … مثل پدربزرگت
باید صبر میکردم … چهل روز از رفتنش میگذشت و من تو این مدت شده بودم تارک دنیا
نه درس و دانشگاه و نه خواب و خوراک …
باید برمیگشتم به قبل …
باید میشدم همون فاطمه شاد و خل
+ افرین … خشم اومد اعتراف کردی خلی :((
|=
اون روز کلاس داشتم و میخواستم برم دانشگاه
بس بود عزاداری …
41
صبح زود بلند شدم و بعد از دوش کوتاهی , صبحانه مفصل چیدم و منتظر مامان و بابا
بابا : به به … خانم سحرخیز
من : پس چی که سحرخیزم
بابا : اره خب یه روزی پنگوئن هم پرواز میکرد
پشت چشم نازک کردم و گفتم : هرطور شده باید برم ازمایش دی ان ای بدم اینطور نمیشه … من به شما شک دارم
پشت میز نشست و گفت : خوبه کی بریم ؟
من : بااااباااا
خندید و گفت : ها … حق ندارم با تک دخترم شوخی کنم ؟
چایی براش ریختم و خودمم نشستم
یکم بعد مامان هم اومد
از دیدن صورت لاغر و کبودی زیر چشمش دلم گرفت اما به رو نیاوردم
بعد از صبحانه حاضر شدم و رفتم دانشگاه
هیچ کس خبر از رفتنم نداشت و میخواستم بعد از یک و ماه و خورده ای همه رو سوپرایز کنم
وارد کلاس شدم و بلند و پر انرژی گفتم : سلاااامممم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ر.اسکندری، arsham75

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 118

بخشی از داستان:

ماشین رو درب منزل شهاب اینا پارک کردم و خودم پیاده شدم و رفتم خونه.

خونه ی ما یه خونه خیلی بزرگ بود … بابام سهامدار عمده یه شرکت خودرو سازی بزرگ بود ، بیش از 60 درصد سهام مال بابام بود!

بعد از اونم دوست صمیمی بابام که بهش عمو سعید می گفتیم بیشترین سهام رو که بیست و پنج درصد بود داشت .

بابای شهاب هم چند تا کارخونه داشت … از اون کارخونه دارای کله گنده بود … ولی با این حال ثروتش به ثروت بابای من نمی رسید

من پسر بزرگ خانواده هستم و یه خواهر هفت ساله به اسم سارا و یه مادر مهربون و که به نظر خودم خوشگلترین و مهربونترین زن دنیاست.

سارا هم درست شبیه مادرمه کپی برابر اصل … خودمم که یه مقدار به پدرم رفته بودم و یه مقدار به مادرم …کلا میشه گفت بر و رویی دارم!

مثلا چشمام که خاکستری بود به بابام رفته بود، در حالی که رنگ چشمهای مادرم سبز بود، و موهام هم مثل مادرم لَخت و مشکی بود در حالی که پدرم موهای خشک و جو گندمی داشت.

شهاب هم یه خواهر دو قلو داشت که خودش پونزده ثانیه ازش بزرگتر بود … اسم خواهرش رها بود .

من امسال پایه سوم دبیرستان بودم و شهاب چهارم … درسمون نسبتا خوب بود … در هر حال ما پسرای ارشد ثروتمندترین مردهای شیراز بودیم …

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: ashegh Yektay : و radpoor.ali

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 82

بخشی از داستان:

_نه پروا مشکلی نیست.بگو چیکار داشتی؟
همون طورکه سرش پایین بود گفت:
_برای معاینه شبانه اومدم.
فرزاد نگاهش رو پروا قفل شده بود.عصبی شدم.رو به فرزاد گفتم:
_داداش تو سالن اصلی منتظرم باش. االن میام بریم باشه؟
_باشه پس منتظرم.
جلو رفت رو به پروا دست دراز کرد
_خوشبختم از آشنایی تون!من فرزاد محمدی هستم دوست صمیمی پاکان!
سرش رو بلند کرد. دستش رو فشرد و گفت:
_همچنین!
فرزاد که رفت نگاه عصبی من رو پروا افتاد!
***
روی تخت دراز کشیدم. اومد کنارم نشست. کیفش رو کنار خودش قرار داد و مشغول معاینه شد.
گفتم:
_پروا؟
_بعله آقا؟
دستش رو گرفتم.اون یکی دستمم زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو باال دادم
_چرا با من این طوری میکنی؟
بی تفاوت گفت:
_متوجه نمیشم.
دستش رو کشیدم. تو بغلم افتاد.
معترض خواست ازم دورشه.
_چیکار میکنین؟
محکم گرفتمش
_تو اسم من رو بلد نیستی؟ چرا این طوری هستی؟
_چرا باید شما رو با اسم صدا کنم؟
به بازوهاش فشار آوردم.
_پروا! بس کن. داری آزارم میدی.
بازم خواست کنار بره.یاد نگاه های فرزاد افتادم.عصبی شدم .دوباره چرا ؟ نمیدونستم. یه حسی عذابم میداد. دو دستم رو
،روی صورتش گذاشتم.صورتم رو جلو بردم و بی وقفه فاصله بین صورتامون رو کم کردم.
بی حرکت بود. حس شیرینی تموم وجودم رو پر کرد.حسی که اسمش رو نمیدونستم. نمیدونستم یا…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان