نویسنده: pari301
ژانر: عاشقانه.پلیسی.اکشن
تعداد صفحات: 352
بخشی از داستان:
بعد ناهار تشکر کردیم و رفتیم تو حیاط. سعید بدجور دمغ بود. میدونستم به خاطر حرفای اون پیرزنه، پس
پیگیر نشدم.
حوالی شب بود. همه سر پستایی که تعیین کرده بودم ایستاده بودن و خونه در امنیت کامل بود. با باز شدن حیاط
متوجه شدم که کیومرث با ماشین شخصیاش وارد حیاط شد. آروم؛ ولی محکم به سمت ماشین قدم برداشتم.
راننده که پیاده شد تعجب کردم. یه همچین رانندهای با این هیکل زیادی عجیب بود! به سعید که چند متر
اونورتر بود نگاه کردم. اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد. کیومرث با حالی آشفته پیاده شد. رفتم سمتش که
ایستاد. با صدای رسا و محکم همیشگیم بهش سلام کردم:
-سلام خوش اومدین قربان.
تازه متوجه من شد و سرش رو بالا اورد. انگار خانوادگی چشمهاشون آبیه! موهای سفید رنگ کنار شقیقهاش
نشون میداد که دچار پیری زود رس شده که به خاطر مشکل اعصابه. سری تکون داد و سعی کرد کمی
ناراحتیش رو پنهان کنه. با لبخند کمرنگ و مصنوعی گفت:
– سلام، ممنون. پس تو صالحی؟
-بله.
-خوشحالم که سریع جاگیر شدین. دوساعت دیگه بیا داخل، باید یه سری وظایف رو روشن کنم.
-چشم قربان.
دوباره سرش رو انداخت پایین و از کنارم رد شد. متوجه نگاه سنگین راننده شدم و نگاهش کردم. کمی هول
شد! سمتش رفتم که نگاهش رو کمی دزدید. مچ گیرانه مقابلش ایستادم و کمی به اندامش نگاه کردم. با این
هیکل به بادیگارد شبیه بود تا یه راننده، مخصوصا با اون جای زخم بزرگی که کنار لبش بود.