☆☆ ماه رمان بهترین سایت دانلود رمان☆☆

سایت ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: محدثه رجبی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 710

بخشی از داستان:

اروم باش دختر…بشین اینجا..
و به صندلی اشاره کرد..روش نشستم و نگاهش کردم…
وقتی فشارم رو گرفت گفت :
–تو خودت که حالت از مادرت بد تره…فشار تو هم اومده هفت..خانم یه سرمم برای ایشون
بزنید..
دکتره بیرون رفت و پرستاره به سمت من اومد…تا برام سرم بزنه…
با چشمای اشکبارم به ماندانا خانم نگاه کردم…
-شرمنده ماندانا خانم…شمارو هم گرفتار کردیم..
–نه عزیزم این چه حرفیه..
-من واقعا نمیدونم چطور باید ازتون تشکرکنم…هانیه کنارم نشست و گفت :
–عزیزم نیازی به تشکر نیست…ما هرکار از دستمون بر بیاد برای تو و مادرت انجام میدیم…
با لبخند دستش رو توی دستم گرفتم و با انگشت شست روی دستشو نوازش کردم..
-تو..خیلی بامعرفتی هانیه
–به خاطر اینکه دوستت دارم عزیزم. مهلا توروخدا هرچی خواستی یا نیاز داشتید بگو بهم…
نفسمو اه مانند بیرون دادم… امروز به اندازه کافی خجالت کشیده بودم…
اخرای سرم مامان بود و تو دلم خداروشکر کردم که میتونیم از این بیمارستان لعنتی بیرون
بزنیم..

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مهدیه رزاز پور

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 548

بخشی از داستان:

آرش : من بابت ظهری عذر میخوام ، کارت دارم که امدم
: بگو چی شده
آرش : لباس بپوش بریم
: کجا چی شده
آرش : هول نکن ، باید بریم بیمارستان
: واییی خداا چرا
آرش : نترس چیزی نشده نیما یه تصادف کوچولو کرده
: حالش خوبه
آرش : اره نگران نباش
: الان اماده میشم
آرش از اتاق رفت بیرون ، توی این هاگیرواگیر فقط تصادف نیما کم بود ، اماد که شدم رفتم بیرون
، عمو و زن عمو قبلش رفتن بودن پس منو ارش باهم رفتیم بیمارستان ، باید حسابی نیما رو دعوا
کنم ، اصلا جریان اعتیاد اش رو هم همونجا به عمو میگم تا یه کاری انجام بده ، دلم آشوب بود به
بیمارستان که رسیدیم فهمیدم نیما تو اتاق عمله
: مگه نگفتی حالش خوبه
آرش : یه عمل ساده است نگران نباش
داشتم دق میکردم اون وقت این میگفت نگران نباش، بالاخر دکتر امد بیرون
عمو : چی شده اقای دکتر
دکتر : عمل موفق امیز بود

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: مریم پرهام و هدیه شیران

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 457

بخشی از داستان:

بعدش یه زنه مطعلقو براش صیغه کردم بازم راه به جایی نبرد
گفتم یه دختر یه دختر پاکو معصوم که دلش نیاد برنجونش
دلش نیاد ازارش بده …بیرونش کنه
که با سادگیش پسرمو نرم کنه؛
حالا این سیل اشکای فریبا بود که راه افتاده بود .
کیفمو رو دوشم سفت کردمو گفتم:
-من اینکارو نمیکنم
چون اگه اینکارو کنم از داداشم خجالت میشم…
مامان و بابام ازم ناامید میشن…
و در اخر ازخودم متنفر میشم
به سرعت ازمعطب بیرون رفتم. ساعت10شب بود از اتوبوس خبری نبود باید چیکار میکردم؟؟
زود خودمو به یه اژانس شبانه روزی رسوندمو روی صندلی نرم ماشین تکیه زدم باخودم تکرار
میکردم
اتفاقی نیوفتاده
واقعا اتفاقی نیوفتاده؟؟
پولو سریع حساب کردمو خودمو تو خونه پرت کردم؛

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زهره بیگی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 294

بخشی از داستان:

دل آرام به سردی گفت :مخصوصا اینکه تو مالحظه دختر پسری و محرم نامحرمی رو نمی کنی و با همه شوخی
میکنی، مخصوصا با کیارش
تو چرا شدی کاسه داغتر از آش، گشت ارشاد! موهامو کردم زیر شالم و گفتم: خوبه مامور حراست فامیل ؟!
واال …
اخم کرد و رفت سمت دبه ترشیها
“من حال تو یکی رو میگیرم.”
نشستم کاسه بزرگ بلور رو پر از سیر ترشی کردم و راه افتادم سمت حیاط. تو را ه چند تا حبه خوردم. آب دهنم
راه افتاد!! عاشق ترشی های عزیز بودم. مخصوصا سیرترشی های هفت سالش .پله ها رو که رفتیم باال آرش در حیاط
رو باز کرد و اومد تو .بی اختیار به سمتش قدم برداشتم. مهسا و دالرام هم دنبالم اومدن .
به طعنه گفتم: به سالم ارش خان خسته.
کمونشو کشید.با خنده دستام رو باال گرفتم: این دفعه رو عفو کن. من هنوز سیر نشدم از سیرترشی های عزیز
نگاهی به کاسه سیرترشی توی دست دل آرام کرد و گفت:اوه اوه اوه یعنی تا آخرشب طرفم بیای خونت پای خودته
-حاال کی خواست بیاد طرف تو
-خب یه کم به شکمت تسلط داشته باش دختر . شاید خواستم دو کلمه باهات حرف بزنم
باز به اسب شاه گفتن یابو!! به هیکل مبارکم برخورد.
با حرص گفتم: من باهات هیچ حرفی ندارم
رومو برگردوندم.نمیدونم چرا اینقدر دلم نازک شده بود. فکر کنم لرزش لب پایینمو دید
– نازی بابا شوخی کردم
رفتم تو اتاق. بیشعور حالم رو گرفت… منو باش که چقدر ذوق زده شدم وقتی گفت میام .کاش نیومده بودی اصال
…جلو دالرام چه حالم رو قهوه ای کرد! شیطونه میگه برم تو صورتش آروغ بزنم بو سیر خفه ش کنه آ..

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: کلثوم حسینی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 402

بخشی از داستان:

نگاهی به صورت ِ نیمه ریشش ،پیراهن ِ ساده آبی وشلوار پارچه مشکی اش انداختم و کالفه لبانم لغزید:
با چیزی که من فکر می کنم زمین تا آسمون فرق داری.
شوکه شد، البد فکرش راهم نمی کرد این همه صراحت کالم داشته باشم و با او مدارا کنم.
دستانش روی کاسه زانو قفل شد و با اخم ازجایش بلندشد و بی توجه به من راهش به سمت خانه مان کج کرد.
پوفی کشیدم و سرم را باعجز باال بردم تا ناله کنم که پرده اتاق شمس العماره کنار رفت و من وحشت زده خوف
برانگیز دویدم.
نفس نفس زنان پشت سرم را دید می زدم تا چیزی سُم مانند یا امثال آن در پی ام نباشد.
) مالیخولیا(
چشمانم گرد و حدقه زده بود و لب هایم لرزان روی هم چفت شده بود، حاالتم دست خودم نبود و تمام فکر وذکرم
پرده اتاق بود که چرا کنار رفت؟
همین که نفسی چاق کردم دمپای ها را پرت کرده و وارد هال شدم که حجم مبارک باد به گوشم رسید و شاخک
هایم تیز وفعال شد.
متعجب جلو رفتم که مادرم به همراه لعیا با جعبه شیرینی به سمتم نزدیک شد و درکمال ناباوری مرا درآغوش گرفت
و زمزمه هایش اخمم را تشدید کرد و نگاهم شکاری به سمت حمیدخان که همانند خان زاده نشسته و پیروز مرا می
نگریست، خیره شدم.
دلم هوای باران و گریه را طلب می کرد ولی، اینجا جلوی جمع جایش نبود.
نمی دانستم چگونه جلوی این ازدواج مسخره را بگیرم و به خانواده ام بگویم.

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فاطمه نظری

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 1272

بخشی از داستان:

اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من
نسبت دهید،نه به دینم.
مثل برق گرفته ها به روبه رو خیره می شوم.
دوباره جمله را می خوانم.دوباره و دوباره….چیزی درون قلبم تکان
می خورد.
چقدر زود دل کندم از نوبهار جوانه زده در قلبم..من خطای یک
مسلمان را به پای اسلام نوشتم…
پایین تر،حدیثی نوشته کـه باز هم به فکــر وادارم میکند:
مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ، (قالَ حَفصُ
بنُ غیاثٍ): فَقُلتُ لَهُ إِنَّما یَرى أَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَۀِ إذا رَآهُ مُرتَکِبا
لِلمَعاصى، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتى وَ
أَنتَ مَوقوفٌ مُحاسَبٌ أَما تَلَوتَ قِصَّۀَ سَحَرَهِ موسى علیه السلام ؛
هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است. حفص
بن غیاث مى گوید: عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى
گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند:
هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه
1 دارند، مگر داستان جادوگران و موسى علیه السلام را نخوانده اى؟

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: فرشته ملک زاده

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 950

بخشی از داستان:

اشتباه نکن عزیزم اون اگه مخالف این ازدواج بود میتونست خانواده
اش ومنصرف کنه
دلش می خواست همه چیز را به مادرش بگوید،بگوید که آرمین از او
متنفر است ، اما غرورش اجازه نمیداد تا این حد خودش را تحقیر کند
دلش نمیخواست به مادرش بگوید آرمین حتی او را آدم هم به حساب
نمی اورد.
***************
دوروز گذشته بود واو هنوز نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد از بس فکر
کرده بود احساس میکرد سرش در حال انفجار است .عجز وناتوانی همه
وجودش را فرا گرفته بود .نازنین هم با پیشنهاد احمقانه آرمین مخالف
بود
با صدای تلنگری که به در اتاقش خورد سرش را برگرداند ساغرنگران
وآشفته در چهار چوب در ایستاده بود با لبخندی روبه او گفت:
– چرا اونجا وایسادی بیا تو
– آخه این روزها اینقدر توخودت غرقی، که جرات ندارم از کنار اتاقتم رد
بشم
– چرند نگو ، خون آشام که نیستم ، ازم بترسی
ساغر روی لبه تختش نشست و گفت:
– حال و هوای خونه روز به روز دلگیرتر میشه
با مهربانی دست ساغر را در دست گرفت وگفت:
– فکر میکنی من مقصرم؟
– توکه غصه دار و دپرس باشی انگار خونه اصال روحی نداره
– خوشگلکم روح خونه که تو هستی ،نه من !……تو همیشه با خنده هات
همه رو شاد میکنی
– ولی وقتی تو نباشی سر به سر کی بزارم و باهاش بخندم
باخنده آرام بر سرش زد وگفت:…

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: نیلوفر معصومی

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 227

بخشی از داستان:

_علیک..
_ناناس من چال اینطولی میحلفی ؟؟
_عین ادم حرف بزن ببینم چی میگی؟
کاوه روشو کردطرف اراد گفت:خاک بر سره بی احساست
دوباره صداشو نازک کرد گفت:
_میگم چرا اینجوری میحرفی ؟؟
_دوست دارم اینجوری حرف بزنم ..
_خیلی بدی دیجه باهات قهلم قهل قهل قهل
_تو چند جلسه گفتار درمانی برو برات خوبه اس نده مریض روانی …
کاوه گفت:دیگه اس نداد آراد ؟؟حاال اسمش چی بود ؟؟خیلی خوب ناز میکرداا
آراد:ن نداد چه میدونم اسمشو اگر بخوام اسمای اینارو حفظ کنم که کارم به تیمارستان میکشه پسر… بعد سه تایی
باهم خندیدن…
یا خداا ببین چند تا دوست دختر داره که اسماشونم نمیدونه ….
یه ساعت دیگه گذشت و نیم ساعت اخرو اومده بودم تو حیاط قدم میزدم …
رفتم سر کالس و ردیفای اخر نشستم دپ بودم و از دست فری عصبانی که تنهام گزاشته و دوباره رفته پیش شیوا
جونش انگار دوست صمیمیشه …
در کالس باز شد و جناب مثال استاد شادو شنگول وارد شدن

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: زیبا ستاری

ژانر: پلیسی، عاشقانه

تعداد صفحات: 626

بخشی از داستان:

طاهاباخنده شونه هاش روباال انداخت وچیزی نگفت.
باایستادن ماشین به اطراف نگاهی انداختم کنار یک رستوران سنتی ایستاده بودیم.
ازماشین پیاده شدیم و همراه هم داخل رستوران شدیم.
بابا با لبخندگفت:
_حاضرین همه باهم یه دیزی بزنیم تورگ؟
طاهاسریعا گفت:
_من که هستم مامانم که شک ندارم نظرسارای هم مهم نیست خب بریم
باحرص زدم نگاهش کردن و ضربه ی محکمی به پس سرش زدم گفتم:
_ تو دخالت نکن هرچی باباجونم بگه
طاهاهمینطورکه پشت گردنش رو میمالیدگفت:
_اه اه چه دستشم سنگینه ناکس
خندیدم و چیزی نگفتم.
همه کفشامون دراوردیم و روی یکی از تخت های واونجا نشستیم بابابرای همه دیزی سفارش داد.
دهنم ناجورمزه افتاده بود این یک ربعی که برای اوردن غذاصرف شدبرای من که خیلی گشنم بودمثل یک سال شد
بعداوردن دیزی هابااشتهاشروع به خوردن کردم.
طاهااز جاش بلند شد:
_من یک لحظه برم االن میام
بعدم بدون اینکه بزاره کسی چیزی بگه رفت و یک دقیقه
بعدباگشکوب برگشت باخنده و چشمای گردشده نگاهش کردم:

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان
  • ۰
  • ۰

نویسنده: rana-agr

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 272

بخشی از داستان:

راست میگی؟
احساس کردم چهرش کمی درهم شد…ماشین را پارک کرد و گفت:
زندگیم شد…کم کم شد کل زندگیم …روانیش شده بودم…بدون اون نمی تونستم زندگیدوسال پیش بود…1,02سالم بود…منم مثل خودت از بچگی معروف شدم…یه دختری وارد
کنم…مشکل اینجا بود که یه روز اومد وبهم گفت که تو واسه عشق من بچه ای
مشکل چی بود؟…مشکل این بود که کم کم دورش پر شد و یادش رفت تو تنهاییاش با کی بودهنه…دوسال ازش بزرگتر بودم…من معروفش کردم…من به کل ایران نشونش دادم…اما میدونیمگه ازت بزرگتر بود؟
احساس کردم درکش میکنم…ناخوداگاه دستشو گرفتم و گفتم:
-متینمنم مثله تو…دیوونه وار پای یکی نشستم
-اره متین…اما اومد و بهم گفت که نمی خواد باهات توی غرورت غرق شم و…
ماجرارو براش تعریف کردم…دستشو گذاشت رو دستم…گفتم:
-تو چطوری انقدر راحتی؟…بهش فکر نمیکنی؟
-بزار یه چیز دیگه بگم…میدونی تعریف من از غم چیه؟
با سرم علامت منفی دادم که گفت:
-غم یعنی نبودن دلیلی واسه زندگی اگ دلیلی واس زندگی داشته باشی هیچوقت ناراحت
نیستی، هیچوقت بغض نمیکنی، هیچوقت چشات قرمز نمیشه، هیچوقت بالشت خیس نمیشه،
فقط باید واسه زندگی کردن امید داشته باشی…من امید داشتم…یه نفر تو این دنیا بود که به
خاطرش باید زندگی میکردم

لینک دانلود رمان کلیک کنید

  • ماه رمان